به گزارش خبرگزاری «حوزه»، استاد شیخ حسین انصاریان در خاطره ای این گونه نقل کرده:
روز بیست و یکم ماه رمضان، منبر فوق العاده ای رفتم و با استناد به قرآن کریم، ده مورد از شعائر اسلامی را برشمردم و گفتم: «هر کس به یکی از این ها حمله کند، کافر و و اجب القتل است. ای مردم بدانید هیچ کس بیشتر از شخص شاه و دولتش به این امور حمله نکرده است، بنابراین اینها واجب القتل اند و هرکس بتواند یکی از این ها را بکشد، واجب است که این کار را انجام دهد»؛ بدین ترتیب آشکارا فتوای قتل شاه را بر روی منبر در روز بیست و یکم ماه رمضان بیان کردم .
صبح روز بعد پس از خوردن سحری تازه خوابم برده بود که متوجه شدم در می زنند. معلوم بود که در صبح به آن زودی، برای دستگیری من آمده اند. رفتم و در را باز کردم، دیگر نگذاشتند برگردم. گفتم که فقط اجازه بدهید لباسهایم را بردارم. خانواده ام نیز بیدار بودند و مشاهده کردند که من را می برند. چشم هایم را بستند و مرا داخل ماشین انداختند و به کمیتۀ مشترک بردند.
دو-سه روز بعد، آقای مهندس بازرگان را نیز آوردند. در حیاط دیدم که او را برای بازجویی می برند. حدس زدم به دلیل سخنرانی های مسجد قبا، تازه او را گرفته اند .
مرا در سلول انفرادی انداختند. دیگر از اوضاع بیرون خبر نداشتم. سربازی نگهبان آن دو-سه اتاق بود، هرچه با او حرف می زدم جرأت نمی کرد جوابی بدهد. سلول خیلی بدی بود؛ هیچ پنجره ای برای نور یا تهویۀ هوا نداشت.
اصلا مشخص نبود چه موقع از شب یا روز است. تنها دلخوشی ام صدای اذانی بود که مسجد به گوش می رسید و نیز مهر نمازی که با زیرکی همراه آورده بودم.
خوشبختانه صبح و شب اذان مسجد پخش می شد و صدایش به طور واضح به گوش می رسید. نغمۀ «الله اکبر» و «لااله الا الله» در آن کنج تاریکی و تنهایی برایم مایۀ امید و دلگرمی بود. با شنیدن صدای اذان به نماز و عبادت می پرداختم و روح و جان خود را صفا می بخشیدم .
در ده روزی که در سلول انفرادی بودم ، دو برنامه در پیش گرفتم: قرائت سورۀ حمد و خواندن نماز قضا برای تمامی اقوام و آشنایان، که تک تک آنها را به خاطر می آوردم و نیز تلاوت سوره های مختلف قرآن و نثار ثواب آن به ارواح طبیۀ انبیا و اولیای خدا .
چند روز بعد بازجویی تندی از من کردند و گفتند: « کار تو به جایی رسیده که بر روی منبر حکم قتل اعلی حضرت را صادر می کنی؟ » من انکار کردم. فورا نوارم را گذاشتند. سکوت کردم. گفتند: «برای همین نوار ، 15 سال به زندان محکوم می شوی. اضافه بر آن چیزهای دیگری هم هست که بعدا روشن خواهد شد» و برایم خط و نشان زیادی کشیدند، این در حالی بود که من به چیزی جز نصرت الهی و پیروزی انقلابی نمی اندیشیدم .
بعد از ده روز مرا به اتاق عمومی بردند . چهار نفر آن جا بودند : 1- آقای مهندس هاشم صباغیان ، یکی از سران نهضت آزادی 2- آقای شیخ جلال آل طاهر، که اصالتا اهل خمین، اما امام جماعت کرمانشاه بود. او آدم بسیار شجاعی بود . از او پرسیدم : « چرا زندان آمده ای ؟ » گفت : « یک ماه پیش هم زندان بودم و آزاد شدم و باز در کرمانشاه منبر رفتم و گفتم که با این که می دانم این مزدوران مرا می گیرند . ولی باز هم می گویم و کمافی السابق به دستگاه حمله کردم » 3- آقای بطحایی گلپایگانی، که پیش نماز بود و به دلیل سخنرانی تند در مسجدش، دستگیر شده بود 4 – آقای چاووشی ، که واعظ بود. وقتی در جمع این دوستان قرار گرفتم ، پیشنهاد کردم که بیایید برای این که اوقاتمان در اینجا تلف نشود، با برنامه ریزی صحیح، کارهای متنوعی کنیم. همه استقبال کردند و قرار بر این شد که ساعاتی را به بحث دربارۀ عقاید و احکام دینی و ساعاتی را به بحث و گفت و گوی سیاسی اختصاص دهیم . نیز مقداری دربارۀ این که چگونه در بازجویی ها سخن بگوییم تا جرممان کمتر شود و بخشی از وقتمان را نیز به عبادت و راز و نیاز سپری کنیم. این برنامه ها تا هنگام آزادی ادامه داشت.
روزی یکی از افسران از من پرسید : «آیا تا به حال خانواده ات را ملاقات کرده ای ؟» گفتم : «نه» گفت: «آیا می خواهی آنها را ببینی ؟» گفتم : «نه». در حالی که سه بچۀ کوچک داشتم و دلم برای آنها خیلی تنگ شده بود ، فقط به دلیل این که از آنها تقاضایی نکرده باشم ، پاسخ منفی دادم . به لطف خدا به زودی برنامۀ ملاقات جور شد و خانواده ام را دیدار کردم. گویا پدر خانمم، که با آیت الله سید احمد خوانساری رفت و آمد داشت ، با وساطت ایشان وقت ملاقات گرفته بود . بعد از ماجرای 17 شهریور نیز ملاقاتی با آنها داشتم که خانمم با اشاره به من گفت که روز جمعه میدان ژاله(شهدا ) شلوغ شده بود. فورا افسر نگهبان حرف او را قطع کرد و گفت چیزی نبوده و فقط چهار – پنج نفر کشته شده اند.
پس از چندی دو نفر از ما را آزاد شدند. یک روز خبر دادند که آقای ازغندی – که بین بچه ها به جلاد معروف بود – برای بازدید اتاقها می آید. از آقای صباغیان، که قبلا یکی دو بار به زندان افتاده بود و تجربه داشت، سؤال کردم: «ما چگونه برخوردی باید داشته باشیم ؟» گفت : «طبق معمول بهترین راه این است که تمام قد بایستیم و احترام کنیم و با او به نرمی حرف بزنیم» گفتم : «ما به دلیل حمله به اینها به زندانها افتاده ایم. این ها را طاغوت و ستمکار می دانیم، حال چگونه به نرمی حرف بزنیم و تکریم و احترام کنیم؟ من که توجهی نمی کنم و اصلا از سر جایم تکان نمی خورم»؛ البته خود او نیز آدم نترسی بود . آن مدت که با هم بودیم نماز شبش ترک نشد، اهل تهجد و گریه و مناجات بود .
آقای ازغندی برای بازدید آمد، وارد اتاق ما که شد، من گوشه ای نشسته بودم و حتی سرم را بالا نکردم. با لحن تندی گفت: «بلند شو بیا جلو ببینم» مرا از اتاق بیرون برد و اسم و فامیلی ام را پرسید. گفت: «برای چه تو را گرفته اند ؟ » گفتم : «به جرم تفسیر قرآن و نهج البلاغه» به افسری که دنبال او بود گفت: « او را به اتاق من بیاور.» آقای صباغیان شاهد ماجرا بود و سری تکان داد که وای به حالت ، کارت را با دست خودت خراب کردی. او و دوست دیگرمان خیلی ناراحت شدند ، یکدیگر را در آغوش گرفتیم و خداحافظی کردیم.
مرا به اتاق آقای ازغندی بردند. لحظاتی به من چشم دوخت – و به اصطلاح مرا برانداز کرد – سپس گفت: «ملاقاتی داشته ای ؟» گفتم : «بله» . گفت : «باز هم ملاقاتی می خواهی ؟» گفتم : « نه » رو به افسر نگهبان کرد و گفت: » زنگ بزن لباسهایش را بیاورند ، او را بیندازند بیرون. باور کردنی نبود. فکر کردم که شاید می خواهند مرا به زندان اوین ببرند ، یا تبعید کنند یا .... به هر حال ، با توجه به آن منبرهایی که رفته بودم و به طور علنی بر ضد دولت و شاه و خواهرانش افشاگری کرده بودم، محال به نظر می رسید که به این زودیها آزادم کنند . لباسهایم را آوردند ، آنها را پوشیدم . چشهانم را بستند ، در این لحظه نگرانی ام بیشتر شد که مبادا آن طور که دوستم گفته بود ، بلایی به سرم بیاورند. مرا سوار ماشین کردند و در محوطۀ زندان چند بار چرخاندند و سرانجام دم در بالایی زندان ، پیاده ام کردند و گفتند برو.
من ناگهان متوجه شدم که ناخودآگاه به مضمون این آیه عمل کرده ام: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ مَن يَرْتَدَّ مِنكُمْ عَن دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكَافِرِينَ يُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللّهِ وَلاَ يَخَافُونَ لَوْمَةَ لآئِمٍ ذَلِكَ فَضْلُ اللّهِ يُؤْتِيهِ مَن يَشَاء وَاللّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ » احساس کردم خداوند کریم ، به عنوان پاداش ، بدین راحتی آزادم کرده است . با توجه به این اوضاع و احوال ، که خیلی زود چنین اتفاقاتی پشت سر هم افتاد ، و نیز به دلیل آن احساس معنوی ، در یک لحظه مات و مبهوت و گیج و گنگ شده بودم که اینجا کجای تهران است ، زیرا ابتدا مرا چشم بسته به آنجا برده بودند.
مقداری راه رفتم و عاقبت فهمیدم که در خیابان فردوسی هستم. هیچ پولی در جیب نداشتم . کنار خیابان ایستادم . ماشینی سواری جلویم توقف کرد و رانندۀ آن تعارف کرد که سوار شوم . هر چه فکر کردم او را به خاطر نیاوردم ، ولی او مرا می شناخت و فهمید تازه از زندان آزاد شده ام و مرا به خانه رساند.
خبر آزادی من به گوش همگان رسید. دوستان و آشنایان و اهالی محله ، گروه گروه برای دیدارم آمدند . آن زمان جو حاکم بر جامعه آزادتر شده بود ، به این دلیل خیلی زود به ادامۀ مبارزات و منبرداری و سخنرانی انقلابی پرداختم.